ظلم و ظلمت شب
شب است و ظلمت هجر تو ميكند بيداد
زدست جور زمانه زدل كشم فرياد
سكوت شب كمرم را شكست اي خورشيد
چرا طلوع تو پيدا نميشود اي داد
قسم به سرخي فجرت پس از سياهي شب
نشد دمي نفس اندر فراق تو آزاد
زمان برهنه ز هر نور در گذر باشد
و آه گريه من ميرود به همره باد
حديث غربت تو اي غريب همچو خدا
همين قدر كه نباشد زتو بدلها ياد
بيا كه نور تو جان ميدمد به خسته دلان
خرابه هاي دل عاشقان شود آباد
مرا وصال تو معناي زندگي بخشد
و گرنه هر خوشي ام در نظر شود بيداد