یادبادآن روزگاران یاد باد... 2
تعطیلا عید نوروز ۹۰ بپایان رسید وکار و فعالیت شروع شد
دوباره باید کارکنیم تا پول در بیاریم
پول در بیاریم تا نان بخریم
نان بخریم بخوریم تا قوت بگیریم
وقوت بگیریم تا بتوانیم کار کنیم
و
مثل زمین هی دور خودمون بگردیم و بگردیم و بگردیم
وخوشا آنانکه مثل زمین هم دور خود میگردند و هم دور خورشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچه ها امروز با کسالت تمام راهی مدرسه شدند البته بگم بعضی از بچه ها خداپسندانه تره
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچه هاییکه تکلیف اونها بسنده به یک پیک هست
تمام ساعات روز تلویزیون برایشان برنامه های خوب و متنوع داره
خودشون میتونن انواع بازیهای فردی و گروهی رو باامکانات بالا داشته باشن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادش بخیر
تلویزیون فقط ازساعت ۵ تا ۶ برنامه کودک داشت وشب هم ساعت ۱۱ تمام برنامه های تلویزیون تبدیل به برفک میشد
روزهای عید و تعطیل ساعت ۲ تا ۳:۳۰ برنامه کودک داشت اگر نانوایی رفتن یا کاردر باغ و مزرعه و چرانیدن بره و تیمار گاو و اسب و الاغ اجازه میداد تا ازتلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید برنامه های خودمون رو ببینیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روستای ما تا سال ۶۵ یعنی ۱۵ سالگی من برق نداشت و ماتلویزیون رو سالی چند بار وقتی به تهران یا آمل میرفتیم تماشا میکردیم
یادمه نیم ساعت قبل از شروع برنامه می نشستم پای تلویزیون تا مبادا دقایقی را ازدست بدم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادمه دوران ابتدایی معلمین عزیز ما اونقدر تکلیف میدادند بما که هرروز بخش وسیعی ازساعات روزماپرمیشد
مثلا یکسال یادمه سال تحصیلی 58-59 که کلاس چهارم بودم معلم روزی 10 صفحه مشق داده بودکه مجموعا150 صفحه میشد که من حدود 30 یا40 صفحه رو قبل ازعید نوشتم بقیه رو گذاشتم تا اواخر روز 13 بدر
شب 14 تا نزدیکیهای صبح گریه میکردم و در کنار یک فانوس کم نور نفتی (چون روستامون برق نداشت)مشق مینوشتم خانه ما کاهگلی باسقفی کوتاه بود باچوبهایی که بادود هیزم سیاه شده بودند خانه ای بادیوارهای پهن وطاقچه های فراوان که وقتی بانور کم فانوس نیمه شب بیداربودم بشدت میترسیدم مادرم کنار من نشسته بود او سواد خوندن ونوشتن نداشت و فقط نشسته بود و منو نگاه میکرد وکاری هم ازدستش بر نمی اومد گاهی اوقات سرزنشم میکرد و گاهی اوقات دستی بسرم میکشید و نوازشم میکرد و دلداریم میداد
مادرروستای ییلاقی کندلو زندگی میکردیم ایام عید فک و فامیل ازتهران و آمل می اومدن خونمون و مادرم تمام شب و روز عید سخت مشغول کار بود
وحالا باید باالاجبار کنارم می نشست تا من ازتنهایی وحشت نکنم
بنده خدا مدام خمیازه میکسید و چرت میزد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زیباترین روزهای سال برای من ۲۷ و ۲۸ و ۲۹ اسفند بود چون تمام اقوام مخصوصا برادر خواهر و برادرزاده ها و خواهر زاده ها برای تعطیلات می اومدند روستا و مااز تنهایی در میومدیم
نفرات مازیاد میشد ومیتونستیم چند تیم تشکیل بدیم و بازیهای متنوع بکنیم
بازیهایی محلی مثل: تپ بستیک - چلیک مارکا - هفت سنگ - و بازیهایی مثل والیبال فوتبال و...
البته گاهی اوقات شلنگهای آب را به اندازه یک متر می بریدیم دو سر شینگ را بهم متصل میکردیم دایره ای میشد که فرمان اتومبیل ما بود
پشت هم با فاصله ای حدود ۱۰ متر از هم با صدای قان قان مسافتهای زیادی را راه میرفتیم و گاهی اوقات بچه های کوچکتر پیراهن مارا نگه میداشتن و به اصطلاح مسافر ما بودن
موقع پیاده شده برگ درختان چنار پول ما بود که بعنوان کرایه رد و بدل میشد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دلگیر ترین روزهای سال غروب ۱۳ بدر بود همه میرفتن ما میشدیم و ما
چند بچه ای که امشب باید تکلیفهارو انجام میدادیم
وازفردا با ۳ مسئله مواجه بودیم کار مدرسه تنهایی
تمام فصل بهار من و پسرعموهاوسایر بچه های محل باید صبح زود بیدار میشدیم گاوهارو دسته جمعی و بصورت گله ای میبردیم خارج از روستا و پای دامنه کوه رها میکردیم بعد برمیگشتیم صبحانه میخوردیم و به مدرسه میرفتیم
غروب دوباره باید میرفتیم وگاوهارو می آوردیم
بعدازمدرسه وناهار هم در باغ یا....کمک بزرگترها بودیم وحسرت روزهای بدون کارو سختی در دلمان مانده بود
گرچه الان حسرت آن روزهای کاروتلاش نیز بدل من مانده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و در آخر این یک بیت شعر که از سروده های حقیر است تقدیم شما:
کاش برگشتن بحال کودکی بودی مجاز
کاش میشد زندگانی را زنو آغاز کرد