25سال پیش آرام در صحرای عدم خفته بودم...بی خبر از همه جا و همه کس ! حضرت دوست خواست تا موجود شوم ...
پس گفت باش!... و من در لباس پسرکی معصوم از عدم به وجود پا نهادم... در آغاز پسری بودم پاک با جسمی از جنس خاک و روحی از عالم افلاک که پرواز برایم آرزوی دوردستی نبود! با گذشت زمان هر روز بیش از پیش زمینی شدم و معصومیت کودکی را از یاد بردم.... اما هنوز شوق پرواز دارم !

 

برگرفته از این وبلاگ